از نور...



«هر بامداد
تا نور مهر میدمد از کوههای دور
من بال میگشایم،‌ چابکتر از نسیم
پیغام صبحدم را
با شعرهای روشن 
پرواز میدهم.

انبوه خفتگان را 
با نغمه های شیرین
 آواز میدهم

از نور حرف میزنم، از نور
از جانِ زنده،‌ از نفسِ‌ تازه،‌ از غرور.

اما در ازدحام خیابان
گم میشود صدای من و نغمه های من.

گویند این و آن:
   - «خود را از این تکاپوی بیهوده وارهان!
   بیحاصل است اینهمه فریاد
   در گوشهای کر!
   دیوانه حرف میزند از نور
   با موش های کور!»

بیگانه با تمامی این حرفهای سرد
من،‌ همچنان صبور
با عشق،‌ شوق،‌ شور
انبوه خفتگان را
آواز میدهم.
پیغام صبحدم را
پرواز میدهم.
هر سو که میروم
در گوش این و آن
حتی در ازدحام خیابان
از نور حرف میزنم،
از نور...»

فریدون مشیری
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد